سفارش تبلیغ
صبا ویژن



درباره نویسنده
پرستار - ایــ عزیـــــز ـــــــران
من در یاهو
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
خرداد 89
تیر 89
شهریور 89
مهر 89
آذر 89
دی 89


لینک دوستان
عاشق آسمونی
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
عاشقان
ترنم یاس
حقیقت در دنیای مجازی
همنشین
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
آخرالزمان و منتظران ظهور
عشق سرخ من
haghjoo.ir
دلم من از بر دیوانه شدن تنگ شده....
آدینه ی ظهور
افطار
.::نهان خانه ی دل::.
شاعرانه
سیب خیال
مهر بر لب زده
خدای نزدیک
۩۞۩ تنهاترین تنها ۩۞۩
..::* حامیان ولایت *::..
آوای قلبها...
فریازان ...تویسرکان...همدان faryazan
.:: رویش عشق::.
هــم انــدیشـی دینــی
یادداشتها و برداشتها
:: الله اکبر ، خامنه ای رهبر :: وبلاگ خیبریان
بوی سیب
جاده مه گرفته
طریق یار
گل نرجس
گذشتگان
اصل 110، اصل ولایت فقیه (ولایت نیوز)
کانون فرهنگی پایگاه مقاومت بسیج شهید باهنر شهرضا
Manna
از سجده گاه عشق تا وادی ظهور
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
بچّه شهید (به یاد شهدا)
پنجره باز
راه فضیلت
غروب آرزوها
خیبری ها
مرکز آموزشی نرم افزار ها به زبان پارسی
خورشید آل یاسین
COMPUTER&NETWORK
تنهاترین عاشق
asheghe tanha
دانلود جدیدترین آهنگ های روز ،سایت موزیک ،دانلود فیلم رایگان
سرود عرش
نوری چایی_بیجار
* روان شناسی ** ** psychology *
هر چی تو بخوای
نوستالوژی دل ....
من و افکارم
مجموعه مقالات رایانه MOGHALAT COMPUTER
حدیث عشق
دانشجوی سیاسی
مسافر آسمان
عدالت جویان نسل بیدار
در حسرت شهادت
یوزر آنتی ویروس و مسابقات تبیان و راسخون و قرآنی
متالورژی_دانلودکده ی مهندسی متالورژی(rikhtegari.ir)
پر شکسته
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
قافله شهداء
ورزشی & کامپیوتر & موبایل & بازی
انتظار نور
بر و بچه های ارزشی
سرزمین جالب و دیدنی...!!!
جامع ترین وبلاگ خبری
Sea of Love
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
فقط خدا
مذهب عشق
زازران
زندگی یعنی فریناز
دیده بان
شش گوشه
پیام ها و پیامک های زیبا
ناوشکن جنگ نرم
.:: گاواره ::.
ناگفته های آبجی کوچیکه
سکینه (س) بنت الحسین
آزادی بیان (اندیشه)
ارتش سرخ مهدی(عج)
نور هدایت
افسونگر شرقی
ESPERANCE
Hovel Love
Ali 09382810449
حرف های قشنگ
رویاهای یک معلم
در انتظار ققنوس
کوثر قدر
شناخت اراء و افکار ضالّه
شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
همسفر عشق
همه رقم مفت!!!!!
تنها شدم
قرآن معجزه ای جاوید
کشکول
دنیای زیبای من
هنوزم تنها اما با هم :-) و برای هم
عزرائیل
راه را با این می توان پیدا کرد
آرزو
نسیم وحی
اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای
رهنمودهای امام خامنه ای
عاشقان ولایت
شرکت نمین فیلتر
جانم فدای رهبر
. . . آنگه که دلم لرزید
بهترین ها برای شما
هر روز به روزیم
عشق بی ساحل
به نام خدا
کبوترانه
فریاد بیصدا
صفاسیتی
مریم جون !
پرنسس
صراط
تکنیک های تست زنی ، جزوات کنکور ، سوالات دبیرستان و پیش دانشگاهی
عاشق نگاه ماهتم...
نیلوفرانه
غلط غولوت
همیشه دلتنگ
باران
جنجالی
بی تاب
در تمنای وصال
اردبیل بهشتی پنهان
مدرس( آقای شهید )
تنها و خسته
گل رز وحشی تنها
کالای بیست e بیست در فروشگاه بیست y بیست
دنیای واقعی
اینجا چراغ قرمز ندارد
شادی(زمزمه های دلتنگی)
زندگی زیباست ...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
.: حرف دل :.
جهان در انتظار توست...
ابراهــــــیم معـــــنوی
roya

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
پرستار - ایــ عزیـــــز ـــــــران

ارتباط با من در کلوب


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
طرح های آتی گروهک سبز جهت سرنگونی نظام !
طرح های آتی گروهک سبز جهت سرنگونی نظام !
التماستان میکنیم که قبض ها را پرداخت نکنید !
دانلود کتاب شنود اشباح (1)
سایت های سیاسی سبز تبدیل به سایت پورنوگرافی میشود !
تلاش مشرق برای سانسور نام هاشمی در تصاویر « 9 دی »
رسانه ملی برای اولین بار تصاویر موسوی و کروبی را به عنوان سران ف
اگه حماسه آفرینی ساندیس خوریه ، ساندیس خور تر از ما گیر نمیارید
سد ممد خاتمی ، از اینجا رانده و از آنجا مانده !
استقبال گسترده از تصاویر امام خامنه ای در بالاترین ! ( واقعی )
[عناوین آرشیوشده]


آمار بازدید
بازدید کل :182176
بازدید امروز : 22
 RSS 

یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.


مجروح


یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌جا برات خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.
یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن¬‌طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:
- می‌بخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...
محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانبازاست ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:
- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند ... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟
هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعه‌ی همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.
یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:
- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:
- نه‌خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیست که گفت:
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.



نویسنده : هموطن » ساعت 11:14 عصر روز سه شنبه 89 شهریور 16